رفتیم اولیندا!
رفتیم بهشت!
خوش گذشت!
ببخشید دلم نمی خواد دلتون رو بسوزونم ولی؛
خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت!...
گشتیم و حرف زدیم و دیدیم و لذت بردیم و فکر کردیم و خوردیم و نوشیدیم و خندیدیم و راندیم در بهشت! در اوج بودم از موسیقی! از دف و تار! از موسیقی باد! از درخشش برگ! و از نوازش طبیعت!
What a Brilliant Day!
خب.
صبح دکتر کمال آمد دنبال ما و با هم رفتیم دفترش توی دانشگاه نشستیم منتظر ممد عیدانی. چند دقیقه بعد با سر و کله ی به هم ریخته و موهای ژولیده رسید. به طور معمول خوش تیپ هست مثل بقیه ی خوزستانی ها. اما شب قبلش داشته می نوشته و خیلی دیر خوابیده بوده. کمال آن قدر سر به سرش گذاشت تا سر حال شد.
راه افتادیم.
می خواستیم به دهی برویم به نام "اولیندا - Olinda" که روی تپه های شمال شرقی ملبورن بود. از جاهایی از ملبورن که تا حالا نگذشته بودیم رد شدیم از محله ای به نام "باکس هیل - Box Hill" که محله ی ایرانی های ثروتمند ساکن ملبورن هست. جای قشنگی است، یاد بالاهای خیابان وزرای تهران افتادم اما پت و پهن تر. از دور تپه هایی که اولیندا رویش نشسته بود پیدا بود.
کم کم سر بالایی رفتیم رسیدیم روی تپه ها. اگرتصوری بخواهید مثل اطراف فومن و نرسیده به ماسوله با درختهای استرالیایی :)
جاده ای پر پیچ و خم و زیبا که دو طرفش با گل و گیاه و درخت پوشیده بود. جوری اکالیپتوس خیلی بلند آنجا بود. خیلی بلند. رفتیم و رفتیم و رسیدیم به ده اولیندا. جایی که خانه ی " ویلیام ریکتس- William Ricketts" آنجا بوده و الان نگارخانه ای است از کارهایش.
ویلیام ریکتس را خود استرالیایی ها زیاد دوست ندارند، به یک دلیل ساده؛ با بومی های استرالیا زنگی می کرده که الهام بخش فلسفه ی زندگی و هنر مجسمه سازی اش بوده اند و در بیشتر هنرش بومیان اند و توحش سفیدپوست هایی را که پای به استرالیا گذاشته اند مجسمه کرده. چیزی که استرالیایی ها دوست دارند فراموش کنند و البته تقصیر اینها نیست چه، گناه پدارانشان است و در موزه ی ملبورن هم نوشته اند که کشته اند و مسموم کرده اند و آواره کرده اند و فریب داده اند و هر چه توانسته اند. اما هوشیاری نسل حاضر را ببین که با اقرار، گفته اند که ما نبوده ایم و پرس و جوی من تا به حال نتیجه نداده که بدانم بومی های اکنون استرالیا چه حال و روزی دارند، انگار دولت استرالیا کارهایی برایشان می کند.
مجسمه های او ترکیبی است از سنگ و سفال. انسان هایی بومی که از دل تخته سنگ ها بر آمده اند به نشانه ی آمیختگی با طبیعت. و گاه فرشته ای هستند که کودکانشان را در آغوش گرفته اند و هنرمند هم گاهی در میان آنهاست. نگارخانه به مانند باغی است بر دامنه ی تپه ای نمناک که آب از سر و روی درختان و سنگ ها و مجسمه ها می چکد و طبیعت هم کمک کرده به زیبایی و معنای مجسمه ها که حال جزئی از آن اند و سبز و تازه. گاهی حشره و پرنده ای هم کنارشان لانه کرده اند.
همه مجسمه ها انسان هایی بومی اند به جز سه انسان. مادرش، خود هنرمند که در کنار بومیان است و سوم سفید پوستی به هیئت اهریمنی آدم خوار با تاجی از فشنگ و پاهای دیو. در جاهایی هم ویلیام ریکت آنچه را که می پنداشته نوشته که همان است در مجسمه هاست.
زیباست.
بیرون آمدیم و با موسیقی کردی و ایرانی و کلاسیک و راک-ن-رول راندیم تا به رستورانی رسیدیم و من که کیف کردم از غذایی که خوردم و بقیه هم. مهماندارش دختری لهستانی بود که خوب حواسش جمع بود و کاربلد و خوش مشرب. بعد از غذا هم شله زردی را که شهره پخته بود خوردیم و شاهکاری بود آمیخته به زعفران و دارچین. و ممد عیدانی عجیب نوش جانش شد که سال هاست که دور از وطن است.
فکر کردم روز خوشمان تمام شده که نه! دکتر کمال به کافه ای بردمان دبش و قشنگ و خوش ساخت از شیشه و آهن و سنگ به سبک معماری "های تکHigh-Tech " بر بالا ترین جای کوهی کوتاه به نام "دندنانگ-Dandenong" و این جور وقت هاست که خوشی به توان می رسد و شما هم بکنید و نگذارید به این راحتی ها خوشی تمام شود. گفتم که گفته باشم. نشستیم قهوه خوردیم و وراجی های مطابق معمول که بحث به امپراتوری عثمانی کشیده بود و کمال می گفت که 500 سال امپراتوری داشته اند و حتا یک اندیشمند در این دوره نساخته اند و آمد سراغ ایرانیان که گفت و گفت و رسید به ابن سینا و ملاصدرا و … این که ایرانیان در تاراج عرب ها و مغول ها و که و که، زبانشان هم ممنوع شده بود ولی فکر کرده اند و نوشته اند و زبان خود را نگه داشته اند.
از این بالا ملبورن پیدا بود که دشتی سبز و تخت است انگار مردم در باغی بزرگ زندگی می کنند. به ویکتوریا می گویند: Garden State و به ملبورن هم: Garden City انگار که سبزترین ایالت استرالیاست. در میان شهر چند آسمانخراش که تعدادشان هم زیاد نیست و برخی از این استرالیایی ها ناراحنتد که کم است و هنگ کنگ و سنگاپور و کجا بیشتر دارد و دنبال آهن و بتون می گردند. من هم همیشه یاد کسانی می افتم که مثلا توریست هستند و هر جا می روند از کیش و دوبی و مالزی و استرالیا و هرجا فقط دنبال "Shopping Center" می گردند...
برگشتن از جایی رد شدیم که ممد عیدانی گفت شاعری ایرانی خانه دارد و زباندانی شایسته است ولی به قول او همیشه در بند قافیه. از او می گفت و جفنگ و شعر و ادب را به هم می بافت و ما روده بر شده بودیم که رسیدیم ملبورن.
رفتیم بهشت!
خوش گذشت!
ببخشید دلم نمی خواد دلتون رو بسوزونم ولی؛
خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت!...
گشتیم و حرف زدیم و دیدیم و لذت بردیم و فکر کردیم و خوردیم و نوشیدیم و خندیدیم و راندیم در بهشت! در اوج بودم از موسیقی! از دف و تار! از موسیقی باد! از درخشش برگ! و از نوازش طبیعت!
What a Brilliant Day!
خب.
صبح دکتر کمال آمد دنبال ما و با هم رفتیم دفترش توی دانشگاه نشستیم منتظر ممد عیدانی. چند دقیقه بعد با سر و کله ی به هم ریخته و موهای ژولیده رسید. به طور معمول خوش تیپ هست مثل بقیه ی خوزستانی ها. اما شب قبلش داشته می نوشته و خیلی دیر خوابیده بوده. کمال آن قدر سر به سرش گذاشت تا سر حال شد.
راه افتادیم.
می خواستیم به دهی برویم به نام "اولیندا - Olinda" که روی تپه های شمال شرقی ملبورن بود. از جاهایی از ملبورن که تا حالا نگذشته بودیم رد شدیم از محله ای به نام "باکس هیل - Box Hill" که محله ی ایرانی های ثروتمند ساکن ملبورن هست. جای قشنگی است، یاد بالاهای خیابان وزرای تهران افتادم اما پت و پهن تر. از دور تپه هایی که اولیندا رویش نشسته بود پیدا بود.
کم کم سر بالایی رفتیم رسیدیم روی تپه ها. اگرتصوری بخواهید مثل اطراف فومن و نرسیده به ماسوله با درختهای استرالیایی :)
جاده ای پر پیچ و خم و زیبا که دو طرفش با گل و گیاه و درخت پوشیده بود. جوری اکالیپتوس خیلی بلند آنجا بود. خیلی بلند. رفتیم و رفتیم و رسیدیم به ده اولیندا. جایی که خانه ی " ویلیام ریکتس- William Ricketts" آنجا بوده و الان نگارخانه ای است از کارهایش.
ویلیام ریکتس را خود استرالیایی ها زیاد دوست ندارند، به یک دلیل ساده؛ با بومی های استرالیا زنگی می کرده که الهام بخش فلسفه ی زندگی و هنر مجسمه سازی اش بوده اند و در بیشتر هنرش بومیان اند و توحش سفیدپوست هایی را که پای به استرالیا گذاشته اند مجسمه کرده. چیزی که استرالیایی ها دوست دارند فراموش کنند و البته تقصیر اینها نیست چه، گناه پدارانشان است و در موزه ی ملبورن هم نوشته اند که کشته اند و مسموم کرده اند و آواره کرده اند و فریب داده اند و هر چه توانسته اند. اما هوشیاری نسل حاضر را ببین که با اقرار، گفته اند که ما نبوده ایم و پرس و جوی من تا به حال نتیجه نداده که بدانم بومی های اکنون استرالیا چه حال و روزی دارند، انگار دولت استرالیا کارهایی برایشان می کند.
مجسمه های او ترکیبی است از سنگ و سفال. انسان هایی بومی که از دل تخته سنگ ها بر آمده اند به نشانه ی آمیختگی با طبیعت. و گاه فرشته ای هستند که کودکانشان را در آغوش گرفته اند و هنرمند هم گاهی در میان آنهاست. نگارخانه به مانند باغی است بر دامنه ی تپه ای نمناک که آب از سر و روی درختان و سنگ ها و مجسمه ها می چکد و طبیعت هم کمک کرده به زیبایی و معنای مجسمه ها که حال جزئی از آن اند و سبز و تازه. گاهی حشره و پرنده ای هم کنارشان لانه کرده اند.
همه مجسمه ها انسان هایی بومی اند به جز سه انسان. مادرش، خود هنرمند که در کنار بومیان است و سوم سفید پوستی به هیئت اهریمنی آدم خوار با تاجی از فشنگ و پاهای دیو. در جاهایی هم ویلیام ریکت آنچه را که می پنداشته نوشته که همان است در مجسمه هاست.
زیباست.
بیرون آمدیم و با موسیقی کردی و ایرانی و کلاسیک و راک-ن-رول راندیم تا به رستورانی رسیدیم و من که کیف کردم از غذایی که خوردم و بقیه هم. مهماندارش دختری لهستانی بود که خوب حواسش جمع بود و کاربلد و خوش مشرب. بعد از غذا هم شله زردی را که شهره پخته بود خوردیم و شاهکاری بود آمیخته به زعفران و دارچین. و ممد عیدانی عجیب نوش جانش شد که سال هاست که دور از وطن است.
فکر کردم روز خوشمان تمام شده که نه! دکتر کمال به کافه ای بردمان دبش و قشنگ و خوش ساخت از شیشه و آهن و سنگ به سبک معماری "های تکHigh-Tech " بر بالا ترین جای کوهی کوتاه به نام "دندنانگ-Dandenong" و این جور وقت هاست که خوشی به توان می رسد و شما هم بکنید و نگذارید به این راحتی ها خوشی تمام شود. گفتم که گفته باشم. نشستیم قهوه خوردیم و وراجی های مطابق معمول که بحث به امپراتوری عثمانی کشیده بود و کمال می گفت که 500 سال امپراتوری داشته اند و حتا یک اندیشمند در این دوره نساخته اند و آمد سراغ ایرانیان که گفت و گفت و رسید به ابن سینا و ملاصدرا و … این که ایرانیان در تاراج عرب ها و مغول ها و که و که، زبانشان هم ممنوع شده بود ولی فکر کرده اند و نوشته اند و زبان خود را نگه داشته اند.
از این بالا ملبورن پیدا بود که دشتی سبز و تخت است انگار مردم در باغی بزرگ زندگی می کنند. به ویکتوریا می گویند: Garden State و به ملبورن هم: Garden City انگار که سبزترین ایالت استرالیاست. در میان شهر چند آسمانخراش که تعدادشان هم زیاد نیست و برخی از این استرالیایی ها ناراحنتد که کم است و هنگ کنگ و سنگاپور و کجا بیشتر دارد و دنبال آهن و بتون می گردند. من هم همیشه یاد کسانی می افتم که مثلا توریست هستند و هر جا می روند از کیش و دوبی و مالزی و استرالیا و هرجا فقط دنبال "Shopping Center" می گردند...
برگشتن از جایی رد شدیم که ممد عیدانی گفت شاعری ایرانی خانه دارد و زباندانی شایسته است ولی به قول او همیشه در بند قافیه. از او می گفت و جفنگ و شعر و ادب را به هم می بافت و ما روده بر شده بودیم که رسیدیم ملبورن.
۱ نظر:
inke chizi nist.ma ham raftim ghom.
delet besooze.
ارسال یک نظر