۱۰ فروردین ۱۳۸۵

شما خوبید؟

از طبقه ی بیست و ششم دومین برج بلند ملبورن تا افق دریا پیدا بود و خیلی جاها از شهر. کنار دیوارهای شیشه ایستاده بودم که از کف بود تا سقف، و نگاه می کردم. یک دفتر خیلی گران قیمت و شق و رق. خانم منشی آمد و چند برگ کاغذ و زیردستی را به من داد و رفت سر جایش نشست. روی یکی از مبل های چرمی نشستم و شروع کردم به پر کردن فرم ها و بعد از چند دقیقه پسشان دادم.

دخترک از بالای عینکش به من نگاه می کرد و از تو عینک به فرم ها. از من چیزهایی را پرسید که گفتم: " شما لیزا نیستید؟" گفت نه همکارم هست. من گفتم که همه ی این ها را لیزا از من پرسیده و بعد از پنج، شش بار ایمیل رد و بدل کردن، جواب داده ام و به خاطر همین هم هست که خواست بیایم اینجا. گفت که به من چیزی نگفته و من هم مجبورم همه را از اول بپرسم. گفتم بپرس.

خودش هم سر از کارش در نمی آورد. اصلا نمی فهمید من دقیقا چه کاره ام! بعد از کلی توضیح دادن کم کم سر در آورد و شروع کرد درس پس دادن و می پرسید که درست است یا نه. داشتم فکر می کردم چطور می خواهد برای من کار پیدا کند. دست آخر هم بعد از کمی مزخرف گفتن کارش را تمام کرد. هم به اندازه ی کافی وقتم را تلف کرده بود و هم اعصابم را خرد.

طبقه ی همکف، از آسانسور خارج شدم و همان جا توی لابی برج، وسط جماعت شق و رق، کراواتم را از یقه ام بیرون کشیدم و توی هوا چرخاندم و چپاندم توی جیب شلوارم. یقه ام را باز کردم و آستین ها بالا زدم و پیرهنم را انداختم روی شلوارم و آمدم توی خیابان. خب، این طوری بهتر شد. این کراوات زدن هم اینجا چیز عجیبی است. در عجیب بودنش همین بس که بگویم ایران بیشتر کراوات می زدم!

اگر همین فارسی آموزی و چند تا کار پروژه ای وب و گرافیک که با شهره انجام می دهم نبود شدیدا کیسه خالی شده بود. البته پولش هنوز درنیامده خرج شد. موبایلم هم اگر توی توالت نیفتاده باشد، گم منجر به دزدیده شدن شد. البته مهم این است که حالمان خوب است، معلوم نیست؟

۳ نظر:

Ice_age_2011 گفت...

Tehran. Today. 2006/03/30

Ice_age_2011 گفت...

salam pooya jan. bale khobe ke haletoon khoobe .... ajab roozegarieh

ناشناس گفت...

pooya hamin ke vagofty shod istgahe etela resani shahri.