۱۹ تیر ۱۳۸۵

ایتالیا

برای بازی فینال رفتم خیابون لایگون ملبورن، پاتوق ایتالیایی­ها. دنبال چندتا ایتالیایی بودم که باهاشون برم. به زرناز تلفن کردم. چون دو سال ایتالیا زندگی کرده و ایتالیایی بلده، دوست ایتالیایی هم داره. اس­ام­اس زد که برات با سه­ نفر قرار گذاشتم. لباس گرم هم بپوش چون توی لایگون دوتا صفحه­نمایش بزرگ گذاشتن و بازی رو بیرون می­بینی. توی یکی از سردترین شب­های ملبورن، ساعت 2 و 45 دقیقه­ی نیمه شب راه افتادیم. کارِن داشت به خواهرش توی میلان اس­ام­اس می زد. گفت: اَه چقدر این­جا سرده! خواهرم می­گه می­خوایم بریم توی استخر بازی رو ببینیم. خیابون لایگون پر بود.

ایتالیایی­ها این­قدر زیاد هستند که راحت توی جامعه­ی استرالیا در نظر گرفته شوند ولی برنامه­ریزی شهرداری رو که توی لایگون برای شادی و جمع شدن ایتالیایی­ها دیدم، به خودم گفتم نگاه کن چه کرده­اند!... پلیس آرام و مودب همه­جا. پیاده و سوار بر اسب، تابلوی دستشویی، تفکیک فضاها با بلوک­ها پلاستیکی، ماشین اورژانس...

داشتیم دنبال یه جای خوب برای وایسادن می­گشتیم و همین­جور می شنیدم:

Ciao Alferedo! Ciao Ferancesco! …


چهره­ی خیابون شده بود آبیِ ایتالیا و سه رنگ پرچشمون و فریادهای ای.تا.لیا ... ای.تا.لیا...

بالاخره یه جایی پیدا کردیم. به سه نفری که همراهشون بودم نگاه کردم. چهره پسر ایتالیایی مصمم بود و لب­هاش رو روی هم می­فشرد و پرچم رو سفت توی دستش گرفته بود. دید دارم نگاش می­کنم. چوب پرچم رو محکم بوسید و گفت: می­بریم. زدم روی شونه­ش و گفتم: می­دونم و توی دلم گفتم امیدوارم. هم ایتالیا رو بیشتر دوست دارم و هم می­خواستم این­جا اومدن و یخ زدن رو آخرش با غم­زدگی مردم ترک نکنم. به دوتا دختری هم که همراهمون بودند نگاه کردم. همدیگه رو نگران بغل کرده بودن و کارِن لبخندی زد. از چشم­هاش نگرانی مادرانه­ای می­ریخت. دود سیگار از فکر بیرونم آورد، خفه شدیم از بس این ملت ایتالیا سیگار کشیدند.

بازی با فریاد مردم شروع شد. این قدر که حاشیه رو می­دیدم، بازی رو نمی­دیدم. نمی­شد دید توی اون شلوغی و هوای سرد. عکس و فیلم می­گرفتم. فاصله­مون از صفحه­نمایش هم زیاد بود ولی برای همین اومده بودم.

پنالتی. و سکوت و بعد فریاد اعتراض. توپ به تیر خورد و از خوشحالی چند تا فشفشه رها شد. اما گل. سکوت. و آرام آرام دوباره صداها بلند شد.

گل! خیابون ترکید. فرانچسکو نعره زد و با پرچمش توی هوا بود. مثل بقیه.

از سرما و ایستادن زیاد پادرد اومد سراغم. مثل لک­لک­ها پای راستم رو بالا گرفتم و ادامه­ی بازی. نود دقیقه 1-1

توی تیم فرانسه فقط از زیدان خوشم میاد. بازیکنی باکلاس و خوش­اخلاق. باورم نمی­شد وقتی با سر به سینه­ی ماتاراتزی زد. آخرین بازی ملی! چی گذشت توی سرت مَرد؟ – همین الان یه گزارش­گر SBS از پاریس داره گزارش می­کنه، می­گه که پرسش بزرگ­تر از این که چرا قهرمان نشدیم، برای فرانسوی­ها اینه که چرا زیدان اون کار رو کرد؟ دستش رو که روی شانه­ی داور گذاشت بعد از کارت قرمز، دلم برایش خیلی سوخت. آخرین بازی ملی... قهرمان فرانسه...

فریاد خوشحالی ایتالیایی­ها از اخراج زیدان و چند نفری که به­­ش فحش می­دادن، بیشتر ناراحتم کرد. وقت­های اضافه­ تمام شد.

پنالتی. ایتالیایی­ها خاطره­های بدی از پنالتی دارند اما به بوفون هم زیاد امیدوارند.

Buff! Buff! Buff! Buff! Buff!

Come'on Gigi! Go Gigi!


و نسل دومی­هایی که با لهجه­ی استرالیایی فریاد می­زدند...

پنالتی­ها و این دفعه، ایتالیای قهرمان! رفتم به کودکیِ16 سال پیش... توی خانه­مان، شیراز، با پیام جام جهانی رو می دیدیم... وقتی ایتالیا به آرژانتین باخت و گریه­­هایشان...همه مثل برق از جلوی چشمم گذشت... این بار ایتالیا قهرمان شده بود و نگاهی به دور و ورم انداختم، فرانچسکو توی آسمان بود... لایگون، ایتالیا بود... ای.­تا.لیا... ای.تا.لیا...

مردم جلوی دوربین­­های شبکه­های استرالیایی فریاد می­زدند... آن چه توی سرم می­گذشت احساس احترام عمیق به کسانی بود که این گونه به دیگران و در واقع به خوشان ارزش می­دهند... استرالیا، همه چیز را برای شادیِ امشب ایتالیایی­ها فراهم کرده بود... همین احساس بود که وقتی استرالیا باخت، ناراحت­شان شده بودم...

ما کجاییم؟ این­ها کجایند؟ ... احساس­های غم و شادی­ای بود که با سرما و درد پا در وجودم می­پیچید... خسته بودم... کارِن گفت که برویم. پسرکی آن طرف­تر با پرچم قرمز فِراری شادی می­کرد...

وسط­های لایگون، دو تا ماشین آب­پاش پلیس انگار که توی کوچه قایم شده بودند، مبادا که تحریکی کنند، این­جا پلیس دندان تیز نشان کسی نمی­دهد... اَه! بس است دیگر... برو خانه... بس است فکر و خیالی که رهایم نمی­کند...

گفتم: بچه­ها تبریک می­گم، هنوز روی پایشان بند نبودند و پریدند و بغلم کردند، و قیافه­ی مصمم فرانچسکو. چه غروری از چشم­هاش می­بارید... مردانه، دست داد... پیش خودم فکر کردم، باید باز ببینمش.

صدای گاز ماشین­ها و فریادها، سکوت سنگین شب­های ملبورن را شکسته بود. شب؟ دیگر صبح بود... هفت صبح. خورشید نارنجی و ابرهای طلایی توی شیشه­های ساختمان­های بلند شهر... توی ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادم.

هنوز... ای.تا.لیا... ای.تا.لیا... الان همه­ی دنیا همین است... ایتالیایی­های همه­ی دنیا... جز جام جهانی چیست که بتواند این کار را بکند؟ همه­ی دنیا فریادهای ایتالیایی باشد... اتوبوس آمد. خداحافظ جام جهانی.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

vaaaaaay poooooooooooooooyaaaaaaaaaaa
che ghadr ghashang neveshte boodi. delam larzid.

ناشناس گفت...

Salaam Aghaye Pooya,

Kheili gashang neveshte boodid. Delam gereft az teamemoon!

Midoonid man kei kheili delam gereft az jaam e jahani?

Vaghti ke Iran ba'd az 2 baazie asafbaar joloye Mexico va Portugal, dar moghabele Angola!!! goal e tasavi ro zad. Bavaram nemishod, vali sedaye faryaad o hooray e mardom bood ke tooye koocheye maa pichid. Goal e Tasavi Joloye Angola!!!!

Nemidoonam farghemoon baa baghiye chie, vali motmaenam ke maa ham hagh dashtim tooye in Jaam be khatere pirooz shodan e teamemoon shaadi konim.

ناشناس گفت...

ااا این که پویا باقر یه که ...
من سروشم ... ریسک ... دانشگاه هنر... طراحی صنعتی ؟؟؟
Does it ring a bell???
به وبلاگ من هم سر بزن اگه حال داشتی.
ضمنا نوشته خیلی خوبی بود. گیرم که جام حق فرانسه بود

ناشناس گفت...

Pooya dastet dard nakone. man hamsh montazer boodam ke az shabe final benvisi, chon gofte boodi miri. khili ham ali hame chizo tosif karde boodi.hala aksara ham mishe bebinim?