از طرفی برام جالبه، از صبح تا شب کلی آدم رو برای پایاننامه یا کار میبینم. حتا باید وقت غذا خوردن رو هم با بعضیها که باهاشون کار دارم بگذرونم. از طرفی هم دمار از روزگار آدم توی گرما و آلودگی در مییاد. حتا اون وقت هم که تهران زندگی میکردم این قدر توی یه روز جا به جا نمیشدم. دیروز از زیباسازی شهرداری دویدم رفتم شرکت کازه و برای کار بعد از دفاع پایاننامه صحبت کردم. تا تموم شد ناهار رو با حسین مقدسی خوردم که از اراک اومده بود که دکتر مجیدی رو که شب میخواست بره منچستر ببینه، و زود باید برمیگشت اراک. از همون جا زنگ زدم و رفتم خونهی یکی دیگه از استادای دانشگاه هنر و یعدش هم همون جا که از ماشین اون آقاهه که پایین قصهش رو گفتم پیاده شدم پیاده رفتم نوک قلهی یه کوه خونهی فک و فامیل که هی میگن این همه وقته اومدی کجایی و اونجا هم خیس عرق بودم که آب قطع شد و همون جور دودآلود موندم. امروز صبح هم تا حالا اومدم توی دانشگاه شریف برای پروژه گیتی که سه بار هم اینجا برق قطع شده. باید زودتر هم برگردم شیراز اونجا باقیمانده کار پایاننامه رو انجام بدم. دوست نیوزلندیمون برانون هم تهران هست و تلفن زده شاید امروز عصر ببینمش. جمعه هم عروسی یکی از دوستان هست که سعی دارم برم. کت شلوارم هم شیراز هست که زنگ زدم به حسن نوزادیان که ببینم کسی از شیراز مییاد گفتم خودم همین جا دارم یه کم هم صبر کنی کت شلوار دامادی خودم هم آمادهس.( اندازه ی معرفت در مقیاس حسن) نامههایی رو هم که از شرکت سابق شهره گرفتم به جای سربرگ انگلیسی روی فارسی زدن کلی کارم رو عقب انداختن... بازم هست که حوصله ندارم بگم.
۰۹ شهریور ۱۳۸۵
۰۸ شهریور ۱۳۸۵
ونک در پارسی به معنای درختچه است...
توی یک پیکان فرسوده مسافرکش، خط ونک-تجریش، بین دو نفر روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و زنی میانسال هم جلو. ماشین راه افتاد و از همان پیچ اول معلوم شد چکاره است. زن کمی خودش را جمع کرد و توی سبقت بعدی گفت:
- آقا خیلی آرتیستی میرونید!
- خانم عجله داریم. عجله!
از بین ماشینها و گاهی آدم میراند. زن میانسال با یک دست روسری نیمهافتادهاش را روی سرش گرفته بود و هر از گاهی به راننده نگاه میکرد. راننده با همان سرعت توی خیابان ولیعصر پیچید توی یک کوچه که زن برگشت و رو به مرد سمت راست من گفت:
- !Oh my God! It was so fast
راننده گفت:
- خانم ما نه ننهمون خارجکی بوده نه بابامون، فارسی بگو ببینم چی میگی.
و رفته رفته عصبانیتر شد. جوری که فهمیدم فکر کرده زن به او فحش داده.
- مادرجان آخه برای خودت هم بهتره
- نه مادر من. من تا هفتهای یه بار صافکاری نقاشی نرم هفتهم هفته نمیشه.
دختر سمت چپ من گفت:
- آقا با کی لج میکنی؟ با خودت؟
- نه خانم، لج کردن چیه؟
گفتم آقا آزادی یه پیست داره برای این کارا، گفت دل خوش میخواد، البته راست میگفت ولی گفتم دلت رو به همون خوش کن.
دختر گفت که پیاده میشه. جلوتر زن هم پیاده شد. گفت:
- خودتو ناراحت نکن پسرم. حیفه، جوونی.
من هم پیاده شدم و رفتم.
- آقا خیلی آرتیستی میرونید!
- خانم عجله داریم. عجله!
از بین ماشینها و گاهی آدم میراند. زن میانسال با یک دست روسری نیمهافتادهاش را روی سرش گرفته بود و هر از گاهی به راننده نگاه میکرد. راننده با همان سرعت توی خیابان ولیعصر پیچید توی یک کوچه که زن برگشت و رو به مرد سمت راست من گفت:
- !Oh my God! It was so fast
راننده گفت:
- خانم ما نه ننهمون خارجکی بوده نه بابامون، فارسی بگو ببینم چی میگی.
و رفته رفته عصبانیتر شد. جوری که فهمیدم فکر کرده زن به او فحش داده.
- مادرجان آخه برای خودت هم بهتره
- نه مادر من. من تا هفتهای یه بار صافکاری نقاشی نرم هفتهم هفته نمیشه.
دختر سمت چپ من گفت:
- آقا با کی لج میکنی؟ با خودت؟
- نه خانم، لج کردن چیه؟
گفتم آقا آزادی یه پیست داره برای این کارا، گفت دل خوش میخواد، البته راست میگفت ولی گفتم دلت رو به همون خوش کن.
دختر گفت که پیاده میشه. جلوتر زن هم پیاده شد. گفت:
- خودتو ناراحت نکن پسرم. حیفه، جوونی.
من هم پیاده شدم و رفتم.
۰۵ شهریور ۱۳۸۵
Social Contact and etc.
1. شنیده بودم جماعت اروپایی و آمریکایی وقتی به ایران آمدهاند، اندر عجب چشم و ابرو و مژگان ملت ماندهاند، نمیدانستم آدم بعد از یک سال دوری هم این قدر حظ بصر ببرد.
2. جالب اینجاست که با مُرت (ضا) هم دانشکدهای باشی توی دانشکدهی معماری علم و صنعت و نشناسیاش و فکر کنی شاید قیافهاش را دیدهای بعد توی ملبورن اتفاقی همدیگر را بشناسیم و الان هم هر دو توی تهران جایی باشیم شبیه خوابگاه علم و صنعت و بساط سوسیس و تخممرغ.
3. ساعت 3 صبح که رسیدم تهران، دیدم که تهران خلوت، زیباییهایی هم دارد. این ازدحام و شلوغی و آلودگی نفس شهر و آدمهایش را میگیرد. همه چیز توی آلودگی وشلوغی گم میشود. بعضیها میگویند برای تهران راه نجاتی نیست، فکر میکنم هست. راهش همین است که برخی گفتهاند. ساختن شهرهای جدید و کاهش جمعیت تهران. اگر جمعیت تهران سه چهار میلیون باشد، جای خوبی است.
2. جالب اینجاست که با مُرت (ضا) هم دانشکدهای باشی توی دانشکدهی معماری علم و صنعت و نشناسیاش و فکر کنی شاید قیافهاش را دیدهای بعد توی ملبورن اتفاقی همدیگر را بشناسیم و الان هم هر دو توی تهران جایی باشیم شبیه خوابگاه علم و صنعت و بساط سوسیس و تخممرغ.
3. ساعت 3 صبح که رسیدم تهران، دیدم که تهران خلوت، زیباییهایی هم دارد. این ازدحام و شلوغی و آلودگی نفس شهر و آدمهایش را میگیرد. همه چیز توی آلودگی وشلوغی گم میشود. بعضیها میگویند برای تهران راه نجاتی نیست، فکر میکنم هست. راهش همین است که برخی گفتهاند. ساختن شهرهای جدید و کاهش جمعیت تهران. اگر جمعیت تهران سه چهار میلیون باشد، جای خوبی است.
۰۲ شهریور ۱۳۸۵
خاطرههایی که هرگز تکرار نمیشوند
یک سال پیش. بیست و سوم آگوست. پس از سفری دراز به استرالیا رسیده بودیم. همه چیز، جور دیگری بود. خیلی پرسیده بودیم و خوانده بودیم و جستجو کرده بودیم. اما همه چیز فرق میکرد.
توی فرودگاه نشسته بودیم. سالنی که بیرونش پر از تاکسیهای زرد بزرگ بود. باران ملایمی میآمد.
- شهره! بیا بیرون را ببین! فکر میکنی توی فیلم هستی.
آدمها میآمدند و میرفتند. کنار چمدان هایمان نشسته بودیم. احساس غریبی از این که همهی زندگیمان شده چهار، پنجتا چمدان داشتم. سبکبالی بود شاید همراه با احساسی که نمیشناختمش.
هیچ کس را نمیشناختیم. هیچ کس را.
دخترکی گفت که هتلی ارزان میشناسد و منتظر باشید که ماشین هتل بیاید. ماشین آمد و رسیدیم هتل. گچ دیوارهای هتل ریخته بود و اتاقهایش سرد بود. خواب ناراحتی رفتیم از سرما و غرش ترنهایی که از بیخ گوش هتل قدیمی میگذشتند. گفتم اینجا سرما میخوریم. پنجاه دلار آن شب را ضرر کردیم و به دنبال جایی دیگر.
سرگشته در شهر میچرخیدیم. اولین باری که حس میکردم نمیبینم از بس که باید میدیدم. چشمانم گیچ بود. به من میگفتند آخر چقدر ببینم؟ از ما تا حالا این قدر دیدن نخواسته بودی. ببینید. فقط ببینید و حواستان جمع هم باشد.
اینجا کجاست؟ این چیست؟ بارها و بارها در ذهن.
همین جا خوبست. هتل کولهبهدوشها. بکپکرز. بمانیم. باز هم اتاقها سرد بود اما بهتر بود. برویم چرخی بزنیم.
[ دارم کلاسیک گوش میکنم. آهنگ ها را عوض میکنم. باید آن موقع را حس کنم... ]
ذره به ذره بشناس. عجب!
شهره اینها واقعا انگلیسی حرف میزنند؟
- این طور گفتند.
جناب مغز میگفت صبر کن پسرجان! آخر من این همه چیز جدید را چه کنم؟
میدانم. چارهای نیست. تا حالا شده بود این قدر چارهای نداشته باشی؟
فرقی ندارد. جلوی چشمم را ببینم یا دورتر را. فرقی ندارد. سرگشتگی یعنی همین.
بله، حواست به جیبت هم باشد. گران است یا نیست؟ نمیدانم.
توی فرودگاه نشسته بودیم. سالنی که بیرونش پر از تاکسیهای زرد بزرگ بود. باران ملایمی میآمد.
- شهره! بیا بیرون را ببین! فکر میکنی توی فیلم هستی.
آدمها میآمدند و میرفتند. کنار چمدان هایمان نشسته بودیم. احساس غریبی از این که همهی زندگیمان شده چهار، پنجتا چمدان داشتم. سبکبالی بود شاید همراه با احساسی که نمیشناختمش.
هیچ کس را نمیشناختیم. هیچ کس را.
دخترکی گفت که هتلی ارزان میشناسد و منتظر باشید که ماشین هتل بیاید. ماشین آمد و رسیدیم هتل. گچ دیوارهای هتل ریخته بود و اتاقهایش سرد بود. خواب ناراحتی رفتیم از سرما و غرش ترنهایی که از بیخ گوش هتل قدیمی میگذشتند. گفتم اینجا سرما میخوریم. پنجاه دلار آن شب را ضرر کردیم و به دنبال جایی دیگر.
سرگشته در شهر میچرخیدیم. اولین باری که حس میکردم نمیبینم از بس که باید میدیدم. چشمانم گیچ بود. به من میگفتند آخر چقدر ببینم؟ از ما تا حالا این قدر دیدن نخواسته بودی. ببینید. فقط ببینید و حواستان جمع هم باشد.
اینجا کجاست؟ این چیست؟ بارها و بارها در ذهن.
همین جا خوبست. هتل کولهبهدوشها. بکپکرز. بمانیم. باز هم اتاقها سرد بود اما بهتر بود. برویم چرخی بزنیم.
[ دارم کلاسیک گوش میکنم. آهنگ ها را عوض میکنم. باید آن موقع را حس کنم... ]
ذره به ذره بشناس. عجب!
شهره اینها واقعا انگلیسی حرف میزنند؟
- این طور گفتند.
جناب مغز میگفت صبر کن پسرجان! آخر من این همه چیز جدید را چه کنم؟
میدانم. چارهای نیست. تا حالا شده بود این قدر چارهای نداشته باشی؟
فرقی ندارد. جلوی چشمم را ببینم یا دورتر را. فرقی ندارد. سرگشتگی یعنی همین.
بله، حواست به جیبت هم باشد. گران است یا نیست؟ نمیدانم.
شهره برویم این دلارهای آویخته به گردنم را بندازیم گردن دیگری. گم شوند همین الان باید برگردیم. تازه گم هم نشوند، کم نیست؟
چهرهی آدمها را بخوان.
نمیتوانم. حدس بزن.
گیرم که زدم، درست است؟
جناب پیرمرد این کارت تلفنی که دادید کار نمیکند.
چیزهایی گفت.
آقاجان اول طرف راست. اینجا از این ور میآیند. قوز بالا قوز که میگویند همین است.
روزهای اول...
شبهای اول...
*
بعدا از هر که پرسیدیم از هر ملیتی گفت که کسی را میشناخته آمده.
- هیچ کس را نمیشناختید؟! خیلی جرات کردید/ دیوانهاید.
- میدانیم.
ما دوتا. یک جای کرهی زمین. احساس میکردیم ما را از آسمان انداختهاند توی استرالیا. تالاپ.
یک روش هم این است که چیزی که دیگران را شگفتزده میکند، از جایی به بعد خودت را.
گذشتیم. من و شهره از این تجربه هم گذشتیم.
اکنون میدانم. مطمئنم.
این "بار اول" بود. آخرین، "بار اول". هرگز تکرار نمیشود.
بار اول چیزی که از آن تجربهای نداشته باشید عجب چیزی است.
تمام شد. رمزهایی بود که گشوده شد. ساده یا سخت، نگشودهاش به غیرممکن هم گاهی میماند.
بار بعد، من و شهره هرجای دنیا که از آسمان بیفتیم. یا هر جور دیگر، خیلی چیزها تکراری است...
الان که فکر میکنیم، خوشحالیم که این تجربه را داشتهایم.
خوشحالم که این تجربه را کسی داشتهام که قبلا فکر میکردم مثل او توی ایران پیدا نمیشود ولی الان میدانم که مثل او توی دنیا پیدا نمیشود.
از این هم گذشتیم. تا بعد...
شیراز، همان میز فلزی،
آن اتاق و کتابخانهاش،
آن صداهای آشنا که دوستشان دارم.
23 آگوست 2006
۳۱ مرداد ۱۳۸۵
خاکستری، سیاه و سفید
برادر کوچکم پرهام یک جملهی شاهکار گفت:
به جای این که همهی زندگی آدم خاکستری باشد، بهتر است سیاه و سفید باشد.
این عکس سیاه و سفید هم با عنوان "خواب" از او در آخرین مجلهی عکس شماره 232 صفحه 18 منتشر شده است.
به جای این که همهی زندگی آدم خاکستری باشد، بهتر است سیاه و سفید باشد.
این عکس سیاه و سفید هم با عنوان "خواب" از او در آخرین مجلهی عکس شماره 232 صفحه 18 منتشر شده است.
قبلا نوشته بودم :
وقتی می خوام عکس رو بذارم اینجا می گه که Pop-up window was blocked، منظور همون فیلترینگ هست یا بلاگر قاط زده؟ کسی می دونه؟
که خواهر المیرا کمک کرد.
۲۹ مرداد ۱۳۸۵
پیام و لیلا
آخ که عجب صفایی دارد خوابیدن شب تابستان توی حیاط زیر ستارهها و هوای ناز شیراز و رختخواب خنک، آن هم خانهی پیام و لیلا :)
۲۸ مرداد ۱۳۸۵
۲۷ مرداد ۱۳۸۵
۲۴ مرداد ۱۳۸۵
سید حسن نصرالله
پیش مُرت هستم در مهمانسرای دانشگاه تبریز در خیابان فلسطین در تهران. کف اتاق روی قالی پهن شده ایم خفن گونه و فرشی که موس پد هم هست به چه بزرگی و سنگین از جوجه کباب و بد جور امکان تکان خوردن نیست ولی باید اکنون برویم.
دارم زحمت می کشم
توی این سه روز خیلی کار کردم. کلی بحث با دوتا استاد راهنمای پایان نامه و پی گیری پروژه ی گیتی و دو تا کار جدید که تا فهمیدن من اومدم، به سراغم اومدن! و دیدن کلی آدم و همه ی این ها توی تهران گرم و شلوغ در شرایطی که خواب و خوراکم به خاطر اختلاف ساعت به هم ریخته و هنوز هم به خانواده های خودم و شهره توی شیراز و اصفهان سر نزدم و دلم حسابی براشون تنگ شده و باز به همه ی این ها، دسترسی درست و حسابی نداشتن به کامپیوتر و اینترنت رو هم اضافه کنید و رفتم دادم لپ تاپ قبلی رو درست کنن و احتمال این که اندازه ی یه دونه نو خرج داشته باشه اصلا کم نیست که نمی ارزه.
با استادام صحبت کردم و قرار شد با رئیس گروه حرف بزنند اگه بشه آخرای شهریور دفاع کنم که عالی می شه. استاد رهنمای تئوری پایان نامه از کارم خیلی راضیه و استاد راهنمای طراحی هم گفت که برای زمان دفاع بهم کمک می کنه.
با استادام صحبت کردم و قرار شد با رئیس گروه حرف بزنند اگه بشه آخرای شهریور دفاع کنم که عالی می شه. استاد رهنمای تئوری پایان نامه از کارم خیلی راضیه و استاد راهنمای طراحی هم گفت که برای زمان دفاع بهم کمک می کنه.
۲۳ مرداد ۱۳۸۵
به به از این آفتاب عالمتاب
چه دوستان خوبی دارم. درهمین دو روز آنهایی را که دیده ام آن قدر محبت داشته اند که خشنود شدم از این که دوستانم همه جای دنیا هستند.
شهره خانوم در این زمینه فرمودند خوبی از خودتان است. انگار علاوه بر خوبی دوستان این طور هم باشد. D:
الو؟
دوستان!
دفترچه ی تلفن های ایرانم را در ملبورن جا گذاشته ام.
لطفا شماره تلفن تان را به من ایمیل بزنید.
۲۲ مرداد ۱۳۸۵
در تهران - متروپولیس ایرانی
امروز احساس تجربه ای نو داشتم.خیلی نو.
صبح زود امین و شراره آمده بودند فرودگاه.با دسته گل! گفتم بابا مگه کشتی گیر تیم ملی اومده؟ :)
اول از همه خدمت جناب استاد رسیدم و کارم در آمده! تا قبل از ۷ شهریور باید دفاع کنم. البته خوشحال هم شدم.هر چه زودتر بهتر.
بعد هم رفتم سراغ کسانی دوست داشتم با آنها حرف بزنم. شرکت کازه و کانون پرورش فکری. مثل همیشه هم از بودن با آنها کیف کردم. ( البته در دسترس ترین دوستان هم بودند. دیگر این که در این دو جا رپیسها هم دوستان منند و در ساعت کار می شود دیدشان:) آن نعیم هم با موتور آمد. تند هم آمد.
امروز مردم را حسابی نگاه کردم. همه چیز را حسابی نگاه کردم. این شهر و مردمش را دوست دارم.حتا با چهره ای دودآلود.
۲۰ مرداد ۱۳۸۵
روز سوم و چهارم
1- برج های دوقلوی کوالالامپور با آن بدنه ی استیل و نور سفیدی که شب ها روی آن می تابد، در هوای دم کرده و گرم مالزی عین دو تا پارچ گنده ی استیل پر از آب یخ است که دیدنش به من حس خوبی می دهد، نمی دانم معمارش این بافت و فرم را به همین قصد به کار برده یا نه.
2- دیروز با بختیار که قبلا یک بار سنندج را حسابی گشته بودیم یک ولگردی اساسی کردیم. فکر نمی کردم اینجا باشد. جایی داشتم روزنامه و مجله های مالزیایی را ورق می زدم توی یک بازارچه ای که خیلی فضای هندی داشت. پیرمرد فروشنده گفت کجایی هستی گفتم حدس بزن. گفت آمریکایی؟ گفتم نه. گفت افغانی؟ گفتم نه. گفت پس کجا؟ گفتم کنگو. گفت چی می گی؟ کنگویی ها سیاهند. گفتم خب من کنگویی سفید هستم. توی مستفرت ها خوشم می آید سر به سر کاسب ها بگذارم. جایی دیگر هم یک مرد مالای داشت سکه های قدیمی می فروخت و سکه ای چینی را قیمت کردم گفت 35 رینگیت. گفتم 5 رینگیت. چشم هاش گرد شد. گفت چهارصد ساله است. کلی هم خرت و پرت هایش را هم زدم و گپ زدم.
3- کوالالامپور بافت شهری خیلی پرکنتراستی دارد از نظر کیفیت ساخت و ساز و کلاس شهری. بعضی جاها به فاصله ی کمتر از صد متر از یک محله ی قدیمی و کوچه های تنگ، ناگهان می رسی به برج ها و فضای شهری مدرن. قشنگ معلوم است برج ها در وسط شهری با این بافت قدیمی و فرسوده سبز شده اند.
4- دیشب رفتیم جایی به نام Kuala Selengor پنجاه شصت کیلومتری KL. رودخانه ای که در درختان کناره اش هزاران کرم شب تاب می درخشیدند و چشمک می زدند. حسن می گفت عجب با هم سنکرون هستند، الان توی شرکتشان مشغول پروژه ای هستند که مشکلشان همین سنگرون کردن است. می گویند فقط دو جا در جهان این فضا را می شود دید. دیگری آمازون است. پیرمرد پاروزن مسافت زیادی را بر خلاف جهت رودخانه ای آرام در شب تاریک و خلوت پارو زد و قایق چوبی کهنه را پیش برد. عجب فضایی بود. کیف کردم. شهره جایت خالی بود. آمدی حتما برو. مهتاب هم بود و فکر کردیم که بی فایده آمده ایم ولی باز هم عالی بود.
5- امروز عصر هم می رویم Bukit Tinggi یا French Village احتمالا از همان جا می رویم فرودگاه و فکر نکنم تا قبل از رسیدن به ایران فرصت لاگیدن باشد.
6- فردا ایران را می بینم. کاش می شد از فضای دودآلود تهران واردش نمی شدم. ایرانی که همیشه برایم وطن است.
2- دیروز با بختیار که قبلا یک بار سنندج را حسابی گشته بودیم یک ولگردی اساسی کردیم. فکر نمی کردم اینجا باشد. جایی داشتم روزنامه و مجله های مالزیایی را ورق می زدم توی یک بازارچه ای که خیلی فضای هندی داشت. پیرمرد فروشنده گفت کجایی هستی گفتم حدس بزن. گفت آمریکایی؟ گفتم نه. گفت افغانی؟ گفتم نه. گفت پس کجا؟ گفتم کنگو. گفت چی می گی؟ کنگویی ها سیاهند. گفتم خب من کنگویی سفید هستم. توی مستفرت ها خوشم می آید سر به سر کاسب ها بگذارم. جایی دیگر هم یک مرد مالای داشت سکه های قدیمی می فروخت و سکه ای چینی را قیمت کردم گفت 35 رینگیت. گفتم 5 رینگیت. چشم هاش گرد شد. گفت چهارصد ساله است. کلی هم خرت و پرت هایش را هم زدم و گپ زدم.
3- کوالالامپور بافت شهری خیلی پرکنتراستی دارد از نظر کیفیت ساخت و ساز و کلاس شهری. بعضی جاها به فاصله ی کمتر از صد متر از یک محله ی قدیمی و کوچه های تنگ، ناگهان می رسی به برج ها و فضای شهری مدرن. قشنگ معلوم است برج ها در وسط شهری با این بافت قدیمی و فرسوده سبز شده اند.
4- دیشب رفتیم جایی به نام Kuala Selengor پنجاه شصت کیلومتری KL. رودخانه ای که در درختان کناره اش هزاران کرم شب تاب می درخشیدند و چشمک می زدند. حسن می گفت عجب با هم سنکرون هستند، الان توی شرکتشان مشغول پروژه ای هستند که مشکلشان همین سنگرون کردن است. می گویند فقط دو جا در جهان این فضا را می شود دید. دیگری آمازون است. پیرمرد پاروزن مسافت زیادی را بر خلاف جهت رودخانه ای آرام در شب تاریک و خلوت پارو زد و قایق چوبی کهنه را پیش برد. عجب فضایی بود. کیف کردم. شهره جایت خالی بود. آمدی حتما برو. مهتاب هم بود و فکر کردیم که بی فایده آمده ایم ولی باز هم عالی بود.
5- امروز عصر هم می رویم Bukit Tinggi یا French Village احتمالا از همان جا می رویم فرودگاه و فکر نکنم تا قبل از رسیدن به ایران فرصت لاگیدن باشد.
6- فردا ایران را می بینم. کاش می شد از فضای دودآلود تهران واردش نمی شدم. ایرانی که همیشه برایم وطن است.
۱۹ مرداد ۱۳۸۵
كوالالامپور- برداشت دوم
دو روز هست كه در كوالالامپور هستم. پيش خواهر و برادر شهره و خانواده هايشان كه از كوچك تا بزرگ همگي انسانهايي خوب و مهربانند. پارسال هم تقريبا همين روزها از سال بود كه سر راه رفتن به استراليا اينجا بوديم.
چيزي كه امسال برايم خيلي جالب بوده، توانايي تحليلي است كه از ديده هاي خود دارم. پارسال وقتي كه با دكتر مجيدي – استاد راهنماي پايان نامه ام كه خود انساني دنياديده است – درباره ي رفتن به استراليا مشورت مي كردم، مي گفت خواهي ديد كه چگونه بهتر مي تواني تحليل كني و ببيني كه اشكال كجاست. خلاصه اين كه حس عجيبي است و احساس اين كه آدم بر خيلي چيزها مي تواند ديدي فراي بر مسئله داشته باشد. چيزي كه قدرت تحليل را از انسان مي گيرد، گير افتادن در چنبره اي بسته است كه امكان مقايسه و فهم را از ميان مي برد. نمي دانم نگرشي را كه آدم هاي جهان ديده بر خيلي از چيزها دارند را ديده ايد يا نه.
امسال دو هدف دارم. اول اين كه ببينم چيزهايي را كه پارسال ديده ام اكنون چگونه مي بينم و دوم هم اين كه جاهايي را كه نديده ام ببينم و به ويژه در پس زرق و برق هاي اين شهر، كمي از زندگي عادي مردم اينجا سر در بياورم. چيزي كه اگر بخواهيد در اين شهر زندگي كنيد با آن سر و كار داريد نه با برج دوقلو. همان طور كه در تهران آن قدر كه جمال بي مثال ميدان انقلاب را مي بينيد برج هاي نياوران را نمي بينيد. و فردا مي خواهم يك پرسه ي حسابي توي كوچه پس كوچه هاي شهر و جاهايي كه توريست ها سر نمي كشند بزنم. قبلا يك تجربه ي اين شكلي وقتي كه با شهره براي امتحان تافل به دبي رفته بوديم داشتيم و آن دفعه نه به قصد تجربه كه از سر ندادن پول مفت به تاكسي هاي متقلب دبي بود كه كه دير بجنبي دوري قمري زده اند كه جيبت را خالي كنند.
تشنه و گرسنه، پياده را افتاده بوديم توي بزرگراهي فكر كنم به اسم آل مكتوم بوديم كه دو طرف آسمانخراش هاي بلند دارد دنبال پل عابر پياده مي گشتيم كه به آن طرفش برويم و نداشت كه نداشت. خلاصه سر از پشت اين ويترين كه در آورديم خانه هايي گلي بود كه بچه هاي قد و نيم قد توي خاك و خل مي لوليدند و چندين آنتن ماهواره هم به سقفي كه داشت مي ريخت داشتند و بعد كه با بعضي ها كه چندين سال بود دبي زندگي كرده بودند حرف مي زديم از آنجا خبر نداشتند.
امروز بعد از صفي طولاني بليت آن پل بين دو تا برج دوقلوي كوالالامپور را گرفتم كه پول هم لازم نيست بدهيد. البته براي ديدن شهر از بالا، برج مخابراتي بهتر است. توي صف هم چند تا دختر و پسر استراليايي زير چشمي هر از گاهي نگاهم مي كردند و داشتم پيش خودم فكر مي كردم آشنا در آمده ايم انگار كه يادم افتاد تي شرت مرحمتي جناب مورت كه نقاشي بوميان استراليا را بر خود دارد به تن دارم. جلوي من هم زن و مردي فرانسوي و بلوند بودند كه با هم اندونزيايي هم حرف مي زدند و دو بچه ي موسياه اندونزيايي همراهشان بود كه معلوم بود فرزند خوانده هايشان هستند. خيرخواهي اي كه نتيجه ي رفاه و انسانيت است. البته اول حتما رفاه.
ديروز و امروز هم زورهايي براي تعمير آن لپ تاپ خدا بيامرز زده ام كه نتيجه نداده. جايي براي تعمير ارزان در تهران سراغ داريد؟
ديگر اين كه امروز از خودم خنده ام گرفته بود. ماجرا هم اين بود كه داشتم توي فضاي سبز دور و بر برج دوقلو پرسه مي زدم كه هي اين جماعت نگهبان از اين طرف و آن طرف سوت مي زدند كه از اين جا برو و از آن جا نرو و كفرم در آمد وقتي يكي شان گفت كه اگر مي خواهي از كنار يك آبگير مصنوعي راه بروي بايد كفشت را در بياوري و از اين حرف ها و جايي نبود كه نوشته باشند نبايد با كفش رفت. بعد خنده ام گرفته بود كه خوبست يك عمر در مملكت و جماعت " بكن نكن" بزرگ شده اي ( تعارف ندارد همه مان همينيم كه ببينيم چه در ديگران خوب است و چه بد و چه بكنند و چه نكنند و خروار نصيحت) و خلاصه مي خنديدم به خودم كه با يك سال توي استراليا بودن اين طور بد عادت شده ام!
چيزي كه امسال برايم خيلي جالب بوده، توانايي تحليلي است كه از ديده هاي خود دارم. پارسال وقتي كه با دكتر مجيدي – استاد راهنماي پايان نامه ام كه خود انساني دنياديده است – درباره ي رفتن به استراليا مشورت مي كردم، مي گفت خواهي ديد كه چگونه بهتر مي تواني تحليل كني و ببيني كه اشكال كجاست. خلاصه اين كه حس عجيبي است و احساس اين كه آدم بر خيلي چيزها مي تواند ديدي فراي بر مسئله داشته باشد. چيزي كه قدرت تحليل را از انسان مي گيرد، گير افتادن در چنبره اي بسته است كه امكان مقايسه و فهم را از ميان مي برد. نمي دانم نگرشي را كه آدم هاي جهان ديده بر خيلي از چيزها دارند را ديده ايد يا نه.
امسال دو هدف دارم. اول اين كه ببينم چيزهايي را كه پارسال ديده ام اكنون چگونه مي بينم و دوم هم اين كه جاهايي را كه نديده ام ببينم و به ويژه در پس زرق و برق هاي اين شهر، كمي از زندگي عادي مردم اينجا سر در بياورم. چيزي كه اگر بخواهيد در اين شهر زندگي كنيد با آن سر و كار داريد نه با برج دوقلو. همان طور كه در تهران آن قدر كه جمال بي مثال ميدان انقلاب را مي بينيد برج هاي نياوران را نمي بينيد. و فردا مي خواهم يك پرسه ي حسابي توي كوچه پس كوچه هاي شهر و جاهايي كه توريست ها سر نمي كشند بزنم. قبلا يك تجربه ي اين شكلي وقتي كه با شهره براي امتحان تافل به دبي رفته بوديم داشتيم و آن دفعه نه به قصد تجربه كه از سر ندادن پول مفت به تاكسي هاي متقلب دبي بود كه كه دير بجنبي دوري قمري زده اند كه جيبت را خالي كنند.
تشنه و گرسنه، پياده را افتاده بوديم توي بزرگراهي فكر كنم به اسم آل مكتوم بوديم كه دو طرف آسمانخراش هاي بلند دارد دنبال پل عابر پياده مي گشتيم كه به آن طرفش برويم و نداشت كه نداشت. خلاصه سر از پشت اين ويترين كه در آورديم خانه هايي گلي بود كه بچه هاي قد و نيم قد توي خاك و خل مي لوليدند و چندين آنتن ماهواره هم به سقفي كه داشت مي ريخت داشتند و بعد كه با بعضي ها كه چندين سال بود دبي زندگي كرده بودند حرف مي زديم از آنجا خبر نداشتند.
امروز بعد از صفي طولاني بليت آن پل بين دو تا برج دوقلوي كوالالامپور را گرفتم كه پول هم لازم نيست بدهيد. البته براي ديدن شهر از بالا، برج مخابراتي بهتر است. توي صف هم چند تا دختر و پسر استراليايي زير چشمي هر از گاهي نگاهم مي كردند و داشتم پيش خودم فكر مي كردم آشنا در آمده ايم انگار كه يادم افتاد تي شرت مرحمتي جناب مورت كه نقاشي بوميان استراليا را بر خود دارد به تن دارم. جلوي من هم زن و مردي فرانسوي و بلوند بودند كه با هم اندونزيايي هم حرف مي زدند و دو بچه ي موسياه اندونزيايي همراهشان بود كه معلوم بود فرزند خوانده هايشان هستند. خيرخواهي اي كه نتيجه ي رفاه و انسانيت است. البته اول حتما رفاه.
ديروز و امروز هم زورهايي براي تعمير آن لپ تاپ خدا بيامرز زده ام كه نتيجه نداده. جايي براي تعمير ارزان در تهران سراغ داريد؟
ديگر اين كه امروز از خودم خنده ام گرفته بود. ماجرا هم اين بود كه داشتم توي فضاي سبز دور و بر برج دوقلو پرسه مي زدم كه هي اين جماعت نگهبان از اين طرف و آن طرف سوت مي زدند كه از اين جا برو و از آن جا نرو و كفرم در آمد وقتي يكي شان گفت كه اگر مي خواهي از كنار يك آبگير مصنوعي راه بروي بايد كفشت را در بياوري و از اين حرف ها و جايي نبود كه نوشته باشند نبايد با كفش رفت. بعد خنده ام گرفته بود كه خوبست يك عمر در مملكت و جماعت " بكن نكن" بزرگ شده اي ( تعارف ندارد همه مان همينيم كه ببينيم چه در ديگران خوب است و چه بد و چه بكنند و چه نكنند و خروار نصيحت) و خلاصه مي خنديدم به خودم كه با يك سال توي استراليا بودن اين طور بد عادت شده ام!
الان ساعت ده دقيقه به دوي بامداد به وقت محلي است نه آن كه به وقت ملبورن در پايين حك مي شود. شب بخير.
۱۶ مرداد ۱۳۸۵
موطلايي هاي چشم آبي با چفيه
هنوز توي ملبورنم. چند جا توي دانشگاه ملبورن و شهر يه عده چفيه بستن و دارن براي اعتراض به حمله ي اسرائيل امضا جمع مي كنن...
۱۲ مرداد ۱۳۸۵
ایران
دارم میام ایران.
احتمالا همین شنبه شب میرم کوالالامپور و جمعهی بعدش از اونجا میام ایران. شهره نمیتونه به خاطر کارش بیاد و دلیل رفتن من هم ترکیبی هست از دفاع پایاننامه و ویزا که این یکی عجب قصهای شده برای خودش این روزا.
دیروز صبح همایون زنگ زد گفت تا نرفتی برو چند تا دانشگاه فرمهای بورس برای دکترا رو بگیر. مغز این بشر اندازهی یه سوپرکامپیوتر کار میکنه. خودش هزارتا کار داره و کافیه دربارهی یه موضوع باهاش حرف بزنی تا مدتها نتیجهی پردازش موضوع رو ببینی. وبلاگش رو بخونید و تنوع زیاد چیزهایی رو توی سرش میگذره رو ببینید.
بلند شدم رفتم پیش پیام توی دانشگاه ملبورن و یه مشت فرم جمع کردم. این پیامخان همچین با دل و جون برای آدم وقت میذاره که آدم میمونه. بعد راه افتادم رفتم دانشگاه مونش و توی دانشکدهی طراحی داشتم دنبال جایی که کارهای ثبت نام برای بورس رو میکنن میگشتم و چند جایی هم سر زدم و در حال پرسوجو بودم که دیدم رئیس دپارتمان طراحی صنعتی داره رد میشه. قیافهش رو روی وبسایت دیده بودم ولی اسمش یادم نبود. با خودم گفتم پشت سرش راه بیفتم ببینم چی میشه... هر چی باشه میخوام پا جای پای این آدما بذارم و درست روی رد پاش روی موکت راهرو را افتادم.
رفت توی یه اتاق و چند ثانیه بعد اومد بیرون. رفتم جلو و گفتم که من قبلا چندتا فرم اینجا پر کردم و میخوام پیگیری کنم. گفت اصلا بگو ببینم چی میخوای و چهکاره هستی. دریارهی پایاننامهم بهش گفتم و گفت:
!?Can you do a Presentation for us
بَه! جا خوردم! نمیدونستم خوشحال بشم یا ناراحت. توی دلم گفتم حالا!؟... بابا باید برم!
دربارهی رفتنم گفتم و گفت ببین چیکار میکنی.
بعد از چند دقیقه رفتم دوبارهی پیداش کردم و اومد یه جایی نشست و گفتم میتونید زود بهم یه وقت بدید؟ گفت باید ببینم میتونم وقتی رو زود جور کنم یا نه و ایمیل من رو گرفت.
حالا هم هنوز ایمیل نزده و من دارم چیزایی رو که باید ارائه کنم، جور میکنم. شاید شد. بلیطم رو فرستاده بودم ایران که زمانش رو عوض کنن و بعد که قرار شد بیام گفتم برام بفرستن که با یکی از دوستان تو راهه. اگه آرتور دیبونو بهم خبر بده باید برم تاریخ رزرو شنبه رو عوض کنم.
آییی!!! سرم شلوغه! کار دارم! کلهم داغ کرده!
احتمالا همین شنبه شب میرم کوالالامپور و جمعهی بعدش از اونجا میام ایران. شهره نمیتونه به خاطر کارش بیاد و دلیل رفتن من هم ترکیبی هست از دفاع پایاننامه و ویزا که این یکی عجب قصهای شده برای خودش این روزا.
دیروز صبح همایون زنگ زد گفت تا نرفتی برو چند تا دانشگاه فرمهای بورس برای دکترا رو بگیر. مغز این بشر اندازهی یه سوپرکامپیوتر کار میکنه. خودش هزارتا کار داره و کافیه دربارهی یه موضوع باهاش حرف بزنی تا مدتها نتیجهی پردازش موضوع رو ببینی. وبلاگش رو بخونید و تنوع زیاد چیزهایی رو توی سرش میگذره رو ببینید.
بلند شدم رفتم پیش پیام توی دانشگاه ملبورن و یه مشت فرم جمع کردم. این پیامخان همچین با دل و جون برای آدم وقت میذاره که آدم میمونه. بعد راه افتادم رفتم دانشگاه مونش و توی دانشکدهی طراحی داشتم دنبال جایی که کارهای ثبت نام برای بورس رو میکنن میگشتم و چند جایی هم سر زدم و در حال پرسوجو بودم که دیدم رئیس دپارتمان طراحی صنعتی داره رد میشه. قیافهش رو روی وبسایت دیده بودم ولی اسمش یادم نبود. با خودم گفتم پشت سرش راه بیفتم ببینم چی میشه... هر چی باشه میخوام پا جای پای این آدما بذارم و درست روی رد پاش روی موکت راهرو را افتادم.
رفت توی یه اتاق و چند ثانیه بعد اومد بیرون. رفتم جلو و گفتم که من قبلا چندتا فرم اینجا پر کردم و میخوام پیگیری کنم. گفت اصلا بگو ببینم چی میخوای و چهکاره هستی. دریارهی پایاننامهم بهش گفتم و گفت:
!?Can you do a Presentation for us
بَه! جا خوردم! نمیدونستم خوشحال بشم یا ناراحت. توی دلم گفتم حالا!؟... بابا باید برم!
دربارهی رفتنم گفتم و گفت ببین چیکار میکنی.
بعد از چند دقیقه رفتم دوبارهی پیداش کردم و اومد یه جایی نشست و گفتم میتونید زود بهم یه وقت بدید؟ گفت باید ببینم میتونم وقتی رو زود جور کنم یا نه و ایمیل من رو گرفت.
حالا هم هنوز ایمیل نزده و من دارم چیزایی رو که باید ارائه کنم، جور میکنم. شاید شد. بلیطم رو فرستاده بودم ایران که زمانش رو عوض کنن و بعد که قرار شد بیام گفتم برام بفرستن که با یکی از دوستان تو راهه. اگه آرتور دیبونو بهم خبر بده باید برم تاریخ رزرو شنبه رو عوض کنم.
آییی!!! سرم شلوغه! کار دارم! کلهم داغ کرده!
Insight
تا حالا چندتا برنامه دربارهی حملهی اسرائیل به لبنان نگاه کردم. یکی از بهترین برنامهها Insight بود از SBS که دو گروه از شهروندان استرالیایی که پیشینهی اسرائیلی و لبنانی داشتند، به علاوهی سخنگوی دولت اسرائیل و دبیر سیاسی روزنامهی المنار بیروت با هم بحث میکردند که ارتباط با این دو نفر هم ماهوارهای بود با اجرای یک مجری زبردست.
نه مطالعه کافی روی موضوع داشتهام و نه هدف تحلیل ولی همین قدر بگویم که در بحث شفاف و زنده و رو در رو، کاملا آشکار میشد که اسرائیل در حال جنایت است و سخنگوی دولتشان هم جز مزخرف هیچ نداشت که بگوید.
در یک برنامهی دیگر هم یک شهروند جوان اسرائیلی که در استرالیا به سر میبرد و کتابی را دربارهی تاریخ اسرائیل نوشته، در ارتباطی تلویزیونی یکی از دیپلماتهای اسرائیلی را چنان خونسرد سوالپیچ کرده بود که طرف آخر کار عصبانی شد و آبروی خودش را برد.
اینها معجزهی گفتگوی زنده است.
نه مطالعه کافی روی موضوع داشتهام و نه هدف تحلیل ولی همین قدر بگویم که در بحث شفاف و زنده و رو در رو، کاملا آشکار میشد که اسرائیل در حال جنایت است و سخنگوی دولتشان هم جز مزخرف هیچ نداشت که بگوید.
در یک برنامهی دیگر هم یک شهروند جوان اسرائیلی که در استرالیا به سر میبرد و کتابی را دربارهی تاریخ اسرائیل نوشته، در ارتباطی تلویزیونی یکی از دیپلماتهای اسرائیلی را چنان خونسرد سوالپیچ کرده بود که طرف آخر کار عصبانی شد و آبروی خودش را برد.
اینها معجزهی گفتگوی زنده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)