۰۸ شهریور ۱۳۸۵

ونک در پارسی به معنای درختچه است...

توی یک پیکان فرسوده مسافرکش، خط ونک-تجریش، بین دو نفر روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و زنی میانسال هم جلو. ماشین راه افتاد و از همان پیچ اول معلوم شد چکاره است. زن کمی خودش را جمع کرد و توی سبقت بعدی گفت:

- آقا خیلی آرتیستی می­رونید!
- خانم عجله داریم. عجله!

از بین ماشین­ها و گاهی آدم می­راند. زن میانسال با یک دست روسری نیمه­افتاده­اش را روی سرش گرفته بود و هر از گاهی به راننده نگاه می­کرد. راننده با همان سرعت توی خیابان ولیعصر پیچید توی یک کوچه که زن برگشت و رو به مرد سمت راست من گفت:

- !Oh my God! It was so fast

راننده گفت:

- خانم ما نه ننه­مون خارجکی بوده نه بابامون، فارسی بگو ببینم چی می­گی.

و رفته رفته عصبانی­تر شد. جوری که فهمیدم فکر کرده زن به او فحش داده.

- مادرجان آخه برای خودت هم بهتره
- نه مادر من. من تا هفته­ای یه بار صافکاری نقاشی نرم هفته­م هفته نمی­شه.

دختر سمت چپ من گفت:

- آقا با کی لج می­کنی؟ با خودت؟
- نه خانم، لج کردن چیه؟

گفتم آقا آزادی یه پیست داره برای این کارا، گفت دل خوش می­خواد، البته راست می­گفت ولی گفتم دلت رو به همون خوش کن.

دختر گفت که پیاده می­شه. جلوتر زن هم پیاده شد. گفت:

- خودتو ناراحت نکن پسرم. حیفه، جوونی.

من هم پیاده شدم و رفتم.

هیچ نظری موجود نیست: