۱۹ مرداد ۱۳۸۵

كوالالامپور- برداشت دوم

دو روز هست كه در كوالالامپور هستم. پيش خواهر و برادر شهره و خانواده هايشان كه از كوچك تا بزرگ همگي انسانهايي خوب و مهربانند. پارسال هم تقريبا همين روزها از سال بود كه سر راه رفتن به استراليا اينجا بوديم.
چيزي كه امسال برايم خيلي جالب بوده، توانايي تحليلي است كه از ديده هاي خود دارم. پارسال وقتي كه با دكتر مجيدي – استاد راهنماي پايان نامه ام كه خود انساني دنياديده است – درباره ي رفتن به استراليا مشورت مي كردم، مي گفت خواهي ديد كه چگونه بهتر مي تواني تحليل كني و ببيني كه اشكال كجاست. خلاصه اين كه حس عجيبي است و احساس اين كه آدم بر خيلي چيزها مي تواند ديدي فراي بر مسئله داشته باشد. چيزي كه قدرت تحليل را از انسان مي گيرد، گير افتادن در چنبره اي بسته است كه امكان مقايسه و فهم را از ميان مي برد. نمي دانم نگرشي را كه آدم هاي جهان ديده بر خيلي از چيزها دارند را ديده ايد يا نه.

امسال دو هدف دارم. اول اين كه ببينم چيزهايي را كه پارسال ديده ام اكنون چگونه مي بينم و دوم هم اين كه جاهايي را كه نديده ام ببينم و به ويژه در پس زرق و برق هاي اين شهر، كمي از زندگي عادي مردم اينجا سر در بياورم. چيزي كه اگر بخواهيد در اين شهر زندگي كنيد با آن سر و كار داريد نه با برج دوقلو. همان طور كه در تهران آن قدر كه جمال بي مثال ميدان انقلاب را مي بينيد برج هاي نياوران را نمي بينيد. و فردا مي خواهم يك پرسه ي حسابي توي كوچه پس كوچه هاي شهر و جاهايي كه توريست ها سر نمي كشند بزنم. قبلا يك تجربه ي اين شكلي وقتي كه با شهره براي امتحان تافل به دبي رفته بوديم داشتيم و آن دفعه نه به قصد تجربه كه از سر ندادن پول مفت به تاكسي هاي متقلب دبي بود كه كه دير بجنبي دوري قمري زده اند كه جيبت را خالي كنند.

تشنه و گرسنه، پياده را افتاده بوديم توي بزرگراهي فكر كنم به اسم آل مكتوم بوديم كه دو طرف آسمانخراش هاي بلند دارد دنبال پل عابر پياده مي گشتيم كه به آن طرفش برويم و نداشت كه نداشت. خلاصه سر از پشت اين ويترين كه در آورديم خانه هايي گلي بود كه بچه هاي قد و نيم قد توي خاك و خل مي لوليدند و چندين آنتن ماهواره هم به سقفي كه داشت مي ريخت داشتند و بعد كه با بعضي ها كه چندين سال بود دبي زندگي كرده بودند حرف مي زديم از آنجا خبر نداشتند.

امروز بعد از صفي طولاني بليت آن پل بين دو تا برج دوقلوي كوالالامپور را گرفتم كه پول هم لازم نيست بدهيد. البته براي ديدن شهر از بالا، برج مخابراتي بهتر است. توي صف هم چند تا دختر و پسر استراليايي زير چشمي هر از گاهي نگاهم مي كردند و داشتم پيش خودم فكر مي كردم آشنا در آمده ايم انگار كه يادم افتاد تي شرت مرحمتي جناب مورت كه نقاشي بوميان استراليا را بر خود دارد به تن دارم. جلوي من هم زن و مردي فرانسوي و بلوند بودند كه با هم اندونزيايي هم حرف مي زدند و دو بچه ي موسياه اندونزيايي همراهشان بود كه معلوم بود فرزند خوانده هايشان هستند. خيرخواهي اي كه نتيجه ي رفاه و انسانيت است. البته اول حتما رفاه.

ديروز و امروز هم زورهايي براي تعمير آن لپ تاپ خدا بيامرز زده ام كه نتيجه نداده. جايي براي تعمير ارزان در تهران سراغ داريد؟

ديگر اين كه امروز از خودم خنده ام گرفته بود. ماجرا هم اين بود كه داشتم توي فضاي سبز دور و بر برج دوقلو پرسه مي زدم كه هي اين جماعت نگهبان از اين طرف و آن طرف سوت مي زدند كه از اين جا برو و از آن جا نرو و كفرم در آمد وقتي يكي شان گفت كه اگر مي خواهي از كنار يك آبگير مصنوعي راه بروي بايد كفشت را در بياوري و از اين حرف ها و جايي نبود كه نوشته باشند نبايد با كفش رفت. بعد خنده ام گرفته بود كه خوبست يك عمر در مملكت و جماعت " بكن نكن" بزرگ شده اي ( تعارف ندارد همه مان همينيم كه ببينيم چه در ديگران خوب است و چه بد و چه بكنند و چه نكنند و خروار نصيحت) و خلاصه مي خنديدم به خودم كه با يك سال توي استراليا بودن اين طور بد عادت شده ام!

الان ساعت ده دقيقه به دوي بامداد به وقت محلي است نه آن كه به وقت ملبورن در پايين حك مي شود. شب بخير.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

اکّهی بابا تو هم داری با زندگی حال می کنیا.
تیریپ تن تن زدی دیگه؟
پویا اتفاقا توی اصفهان هم همیشه یه سری توریست بودن که راه می افتادن می یومدن محله های اطراف سبزه میدون منم همیشه این رفتارشون برام سوال بود
ویه چیز دیگه اینکه من تازگیا بعد از ایمیل چک کردن به طرز غیر عادی میرم وب لاگتو می خونم

ناشناس گفت...

salam pouya
montazere mailet hastam.

Unknown گفت...

به طرز غیر عادی!! :))

Unknown گفت...

وحید سلام
ساعت 3 بامداد به وقت تهران میام مهرآباد
یاهو قاط زده... نمی دونم ایمیل شد یا نه.