۰۲ شهریور ۱۳۸۵

خاطره­هایی که هرگز تکرار نمی­شوند

یک سال پیش. بیست و سوم آگوست. پس از سفری دراز به استرالیا رسیده بودیم. همه چیز، جور دیگری بود. خیلی پرسیده بودیم و خوانده بودیم و جستجو کرده بودیم. اما همه چیز فرق می­کرد.

توی فرودگاه نشسته بودیم. سالنی که بیرونش پر از تاکسی­های زرد بزرگ بود. باران ملایمی می­­­آمد.

- شهره! بیا بیرون را ببین! فکر می­کنی توی فیلم هستی.

آدم­ها می­آمدند و می­رفتند. کنار چمدان هایمان نشسته بودیم. احساس غریبی از این که همه­ی زندگی­مان شده چهار، پنج­تا چمدان داشتم. سبکبالی بود شاید همراه با احساسی که نمی­شناختمش.

هیچ کس را نمی­شناختیم. هیچ کس را.

دخترکی گفت که هتلی ارزان می­شناسد و منتظر باشید که ماشین هتل بیاید. ماشین آمد و رسیدیم هتل. گچ دیوارهای هتل ریخته بود و اتاق­هایش سرد بود. خواب ناراحتی رفتیم از سرما و غرش ترن­هایی که از بیخ گوش هتل قدیمی می­گذشتند. گفتم اینجا سرما می­خوریم. پنجاه دلار آن شب را ضرر کردیم و به دنبال جایی دیگر.

سرگشته در شهر می­چرخیدیم. اولین باری که حس می­کردم نمی­بینم از بس که باید می­دیدم. چشمانم گیچ بود. به من می­گفتند آخر چقدر ببینم؟ از ما تا حالا این قدر دیدن نخواسته بودی. ببینید. فقط ببینید و حواستان جمع هم باشد.

اینجا کجاست؟ این چیست؟ بارها و بارها در ذهن.

همین جا خوبست. هتل کوله­به­دوش­ها. بک­پکرز. بمانیم. باز هم اتاق­ها سرد بود اما بهتر بود. برویم چرخی بزنیم.

[ دارم کلاسیک گوش می­کنم. آهنگ ها را عوض می­کنم. باید آن موقع را حس کنم... ]

ذره به ذره بشناس. عجب!
شهره این­ها واقعا انگلیسی حرف می­زنند؟
- این طور گفتند.

جناب مغز می­گفت صبر کن پسرجان! آخر من این همه چیز جدید را چه کنم؟
می­دانم. چاره­ای نیست. تا حالا شده بود این قدر چاره­ای نداشته باشی؟

فرقی ندارد. جلوی چشمم را ببینم یا دورتر را. فرقی ندارد. سرگشتگی یعنی همین.
بله، حواست به جیبت هم باشد. گران است یا نیست؟ نمی­دانم.

شهره برویم این دلارهای آویخته به گردنم را بندازیم گردن دیگری. گم شوند همین الان باید برگردیم. تازه گم هم نشوند، کم نیست؟

چهره­ی آدم­ها را بخوان.
نمی­توانم. حدس بزن.
گیرم که زدم، درست است؟

جناب پیرمرد این کارت تلفنی که دادید کار نمی­کند.
چیزهایی گفت.

آقاجان اول طرف راست. این­جا از این ور می­آیند. قوز بالا قوز که می­گویند همین است.

روزهای اول...
شب­های اول...

*
بعدا از هر که پرسیدیم از هر ملیتی گفت که کسی را می­شناخته آمده.
- هیچ کس را نمی­شناختید؟! خیلی جرات کردید/ دیوانه­اید.
- می­دانیم.

ما دوتا. یک جای کره­ی زمین. احساس می­کردیم ما را از آسمان انداخته­اند توی استرالیا. تالاپ.

یک روش هم این است که چیزی که دیگران را شگفت­زده می­کند، از جایی به بعد خودت را.

گذشتیم. من و شهره از این تجربه هم گذشتیم.

اکنون می­دانم. مطمئنم.
این "بار اول" بود. آخرین، "بار اول". هرگز تکرار نمی­شود.
بار اول چیزی که از آن تجربه­ای نداشته باشید عجب چیزی است.
تمام شد. رمزهایی بود که گشوده شد. ساده یا سخت، نگشوده­اش به غیرممکن هم گاهی می­ماند.

بار بعد، من و شهره هرجای دنیا که از آسمان بیفتیم. یا هر جور دیگر، خیلی چیزها تکراری است...

الان که فکر می­کنیم، خوشحالیم که این تجربه را داشته­ایم.
خوشحالم که این تجربه را کسی داشته­ام که قبلا فکر می­کردم مثل او توی ایران پیدا نمی­شود ولی الان می­دانم که مثل او توی دنیا پیدا نمی­شود.

از این هم گذشتیم. تا بعد...


شیراز، همان میز فلزی،
آن اتاق و کتابخانه­اش،
آن صداهای آشنا که دوستشان دارم.
23 آگوست 2006

۲ نظر:

Morteza Mirgholami گفت...

آخ که با این حرفات منو انداختی یاد اون شب اولی که رسیدم فرودگاه. رفتم سمت راست ماشین راننده وایستادم سوار شم گفت تو میخوای بیرونی. آخه یادم رفته بود اینجا همه چی چپکیه بعدشم که لورا صاحاب خونه اولم .وای که چه روزایی بود بوی قهوه داغ سر صبح , چمن و صدای های عجیب غریب پرنده ها با بارونی که معلوم نبود کی میباره کی بند می آد .

این چند ماه وقفه به تجربه مجددی که دوباره بوی تازگی بده میارزه.

ناشناس گفت...

آره
خیلی سخت بود, خیلی
ولی به سختی اش می ارزید. آدم بزرگ می شه. آره! من و تو با هم بزرگتر شدیم
بزرگتر شدن یعنی که حالا بهتر می فهمیم چی مهمتره و چی بی اهمیته
...