یک سال پیش. بیست و سوم آگوست. پس از سفری دراز به استرالیا رسیده بودیم. همه چیز، جور دیگری بود. خیلی پرسیده بودیم و خوانده بودیم و جستجو کرده بودیم. اما همه چیز فرق میکرد.
توی فرودگاه نشسته بودیم. سالنی که بیرونش پر از تاکسیهای زرد بزرگ بود. باران ملایمی میآمد.
- شهره! بیا بیرون را ببین! فکر میکنی توی فیلم هستی.
آدمها میآمدند و میرفتند. کنار چمدان هایمان نشسته بودیم. احساس غریبی از این که همهی زندگیمان شده چهار، پنجتا چمدان داشتم. سبکبالی بود شاید همراه با احساسی که نمیشناختمش.
هیچ کس را نمیشناختیم. هیچ کس را.
دخترکی گفت که هتلی ارزان میشناسد و منتظر باشید که ماشین هتل بیاید. ماشین آمد و رسیدیم هتل. گچ دیوارهای هتل ریخته بود و اتاقهایش سرد بود. خواب ناراحتی رفتیم از سرما و غرش ترنهایی که از بیخ گوش هتل قدیمی میگذشتند. گفتم اینجا سرما میخوریم. پنجاه دلار آن شب را ضرر کردیم و به دنبال جایی دیگر.
سرگشته در شهر میچرخیدیم. اولین باری که حس میکردم نمیبینم از بس که باید میدیدم. چشمانم گیچ بود. به من میگفتند آخر چقدر ببینم؟ از ما تا حالا این قدر دیدن نخواسته بودی. ببینید. فقط ببینید و حواستان جمع هم باشد.
اینجا کجاست؟ این چیست؟ بارها و بارها در ذهن.
همین جا خوبست. هتل کولهبهدوشها. بکپکرز. بمانیم. باز هم اتاقها سرد بود اما بهتر بود. برویم چرخی بزنیم.
[ دارم کلاسیک گوش میکنم. آهنگ ها را عوض میکنم. باید آن موقع را حس کنم... ]
ذره به ذره بشناس. عجب!
شهره اینها واقعا انگلیسی حرف میزنند؟
- این طور گفتند.
جناب مغز میگفت صبر کن پسرجان! آخر من این همه چیز جدید را چه کنم؟
میدانم. چارهای نیست. تا حالا شده بود این قدر چارهای نداشته باشی؟
فرقی ندارد. جلوی چشمم را ببینم یا دورتر را. فرقی ندارد. سرگشتگی یعنی همین.
بله، حواست به جیبت هم باشد. گران است یا نیست؟ نمیدانم.
توی فرودگاه نشسته بودیم. سالنی که بیرونش پر از تاکسیهای زرد بزرگ بود. باران ملایمی میآمد.
- شهره! بیا بیرون را ببین! فکر میکنی توی فیلم هستی.
آدمها میآمدند و میرفتند. کنار چمدان هایمان نشسته بودیم. احساس غریبی از این که همهی زندگیمان شده چهار، پنجتا چمدان داشتم. سبکبالی بود شاید همراه با احساسی که نمیشناختمش.
هیچ کس را نمیشناختیم. هیچ کس را.
دخترکی گفت که هتلی ارزان میشناسد و منتظر باشید که ماشین هتل بیاید. ماشین آمد و رسیدیم هتل. گچ دیوارهای هتل ریخته بود و اتاقهایش سرد بود. خواب ناراحتی رفتیم از سرما و غرش ترنهایی که از بیخ گوش هتل قدیمی میگذشتند. گفتم اینجا سرما میخوریم. پنجاه دلار آن شب را ضرر کردیم و به دنبال جایی دیگر.
سرگشته در شهر میچرخیدیم. اولین باری که حس میکردم نمیبینم از بس که باید میدیدم. چشمانم گیچ بود. به من میگفتند آخر چقدر ببینم؟ از ما تا حالا این قدر دیدن نخواسته بودی. ببینید. فقط ببینید و حواستان جمع هم باشد.
اینجا کجاست؟ این چیست؟ بارها و بارها در ذهن.
همین جا خوبست. هتل کولهبهدوشها. بکپکرز. بمانیم. باز هم اتاقها سرد بود اما بهتر بود. برویم چرخی بزنیم.
[ دارم کلاسیک گوش میکنم. آهنگ ها را عوض میکنم. باید آن موقع را حس کنم... ]
ذره به ذره بشناس. عجب!
شهره اینها واقعا انگلیسی حرف میزنند؟
- این طور گفتند.
جناب مغز میگفت صبر کن پسرجان! آخر من این همه چیز جدید را چه کنم؟
میدانم. چارهای نیست. تا حالا شده بود این قدر چارهای نداشته باشی؟
فرقی ندارد. جلوی چشمم را ببینم یا دورتر را. فرقی ندارد. سرگشتگی یعنی همین.
بله، حواست به جیبت هم باشد. گران است یا نیست؟ نمیدانم.
شهره برویم این دلارهای آویخته به گردنم را بندازیم گردن دیگری. گم شوند همین الان باید برگردیم. تازه گم هم نشوند، کم نیست؟
چهرهی آدمها را بخوان.
نمیتوانم. حدس بزن.
گیرم که زدم، درست است؟
جناب پیرمرد این کارت تلفنی که دادید کار نمیکند.
چیزهایی گفت.
آقاجان اول طرف راست. اینجا از این ور میآیند. قوز بالا قوز که میگویند همین است.
روزهای اول...
شبهای اول...
*
بعدا از هر که پرسیدیم از هر ملیتی گفت که کسی را میشناخته آمده.
- هیچ کس را نمیشناختید؟! خیلی جرات کردید/ دیوانهاید.
- میدانیم.
ما دوتا. یک جای کرهی زمین. احساس میکردیم ما را از آسمان انداختهاند توی استرالیا. تالاپ.
یک روش هم این است که چیزی که دیگران را شگفتزده میکند، از جایی به بعد خودت را.
گذشتیم. من و شهره از این تجربه هم گذشتیم.
اکنون میدانم. مطمئنم.
این "بار اول" بود. آخرین، "بار اول". هرگز تکرار نمیشود.
بار اول چیزی که از آن تجربهای نداشته باشید عجب چیزی است.
تمام شد. رمزهایی بود که گشوده شد. ساده یا سخت، نگشودهاش به غیرممکن هم گاهی میماند.
بار بعد، من و شهره هرجای دنیا که از آسمان بیفتیم. یا هر جور دیگر، خیلی چیزها تکراری است...
الان که فکر میکنیم، خوشحالیم که این تجربه را داشتهایم.
خوشحالم که این تجربه را کسی داشتهام که قبلا فکر میکردم مثل او توی ایران پیدا نمیشود ولی الان میدانم که مثل او توی دنیا پیدا نمیشود.
از این هم گذشتیم. تا بعد...
شیراز، همان میز فلزی،
آن اتاق و کتابخانهاش،
آن صداهای آشنا که دوستشان دارم.
23 آگوست 2006
۲ نظر:
آخ که با این حرفات منو انداختی یاد اون شب اولی که رسیدم فرودگاه. رفتم سمت راست ماشین راننده وایستادم سوار شم گفت تو میخوای بیرونی. آخه یادم رفته بود اینجا همه چی چپکیه بعدشم که لورا صاحاب خونه اولم .وای که چه روزایی بود بوی قهوه داغ سر صبح , چمن و صدای های عجیب غریب پرنده ها با بارونی که معلوم نبود کی میباره کی بند می آد .
این چند ماه وقفه به تجربه مجددی که دوباره بوی تازگی بده میارزه.
آره
خیلی سخت بود, خیلی
ولی به سختی اش می ارزید. آدم بزرگ می شه. آره! من و تو با هم بزرگتر شدیم
بزرگتر شدن یعنی که حالا بهتر می فهمیم چی مهمتره و چی بی اهمیته
...
ارسال یک نظر