۲۹ آذر ۱۳۸۴

کدخدا

بیل رو زدم کنار جوب توی باغ که خستگی در کنم. رفتم در باغ رو هل دادم و با غیژ و غوژ باز شد. کانگورویی که اونجا لم داده بود، جفت زد و رفت. جلوی در وایسادم. یه مگس اوزی رو که پیله کرده بود به سر و صورتم پروندم و دستم رو سایه بون کردم و به دور دست خیره شدم.

دیروز پایین در باغ یه نفر "کامنت" چسبونده بود. نشونیش هم زیرش بود.
راه افتادم...

نعیم آباد 12598km ، راه زیادی نیست.

... سراغ کدخدای ده رو گرفتم. بالای تپه، زیر یه درخت انجیر، یه نفر نشسته بود و چپق می کشید و دورش پر بود از کاغذ و مداد. رفتم جلو. ابروهاش رو از روی صورتش کنار زد. چشماش داشت برق می زد و بی صدا هرهر می خندید.

هیچ نظری موجود نیست: